یکی از کشتی سازان سابق، پدربزرگ یعقوب با نوه اش جاویدان زندگی می کند. جاویدان نوه دختری ازدختر مرحومش ملودی است. پدربزرگ یعقوب دیابت دارد و بیماری او پیشرفت کرده است. او همچنین عاشق خوردن است. با وجود تمام تلاش جاویدان او یواشکی غذاهای مضر را میخورد. پدربزرگ یعقوب دو دختر دیگر به نام های چیچک و ایرماک نیز دارد. هر دو متاهل هستند. دامادهای شفیک و سرکان به بهانه تجارت دائم سعی می کنند از پدربزرگ یعقوب اخاذی کنند. دامادها که متوجه می شوند دیگر نمی توانند پول دریافت کنند، با پیکی که بر سر آن توافق کرده اند، برای پدربزرگ یعقوب تله می گذارند و او را وادار به خوردن ساندویچ سمی می کنند. پس از دادن بسته توسط پیک، خبر فوت پدربزرگ یعقوب را دریافت می کنند. اتفاقی می افتد که آنها فقط به آن توجه نمی کنند. پدربزرگ یعقوب در وصیت نامه خود گفته است که می خواهد در باغ خود دفن شود. پدربزرگ یعقوب را در باغچه خانه دفن می کنند و کار دامادها برای فروش خانه برای مدتی از هم می پاشد. جاویدان و دوست پسرش کایا به این حرکات عجیب دامادها مشکوک شده و شروع به بازی می کنند. دوربین ها در قسمت های مختلف خانه قرار می گیرند. در پایان مشخص می شود که دامادها قتل را به صورت سابقه انجام داده اند.