خلاصه داستان :
داستان زن جوانی را روایت میکند که پس از مرگ پدرش به روستایش که سالها به آن سر نزده بود، بازمیگردد. آسلی، زن جوانی است که خبر مرگ پدرش را که سالها او را ندیده بود، دریافت میکند. در واکنش به این خبر، آسلی مجبور میشود از برادر معلولش مراقبت کند و به همین دلیل استانبول را ترک میکند تا به روستایش که ۲۰ سال به آن سر نزده بود، بازگردد. اگرچه آسلی در اولین فرصت قصد دارد به استانبول بازگردد، اما خود را در میان اتفاقات غیرمنتظرهای میبیند. پس از مرگ پدرش، آسلی از گناه بزرگی که روستاییان پنهان کردهاند، مطلع میشود و با نفرین شیاطینی که بر روستا و روستاییان نازل شدهاند، دست و پنجه نرم میکند.